گیتی تا آخر عمرش لب از لب برنداشت. کافی بود تنها یک بار زبان در دهان بچرخاند تا سیاهی و نکبت از لای دهانش، اول روی سنگفرشهای جلوی دکان آقا رضا بریزد و بعد هم آنقدر پیش برود که همه جهان را فرا بگیرد. سیاهیِ جفای بچههایش به او و نکبتِ زندگیاش در زیرْ پلههای مسجد محله.
تنها کار گیتی این بود که راس ساعت شش صبح، با کفشهایی لنگه به لنگه و چادری محکم بسته شده به کمرش، خیابانهای طویل با درختان پربرگ و آفتاب خورده را کشان کشان گز کند، راستهی این کوچه را پایین بیاید و دقیقا روی همین سکوی جلوی دکان آقا رضا بنشیند و آنقدر اخم کند که چین و چروکهایش، مثل سطور کهنهی کتابی قدیمی روی صفحهی صورتش حک شود. اگر شانس میآورد، حوالی عصر از طباخی کنار دکان، یک نصف ساندویچ فراموش شده از دیروز هم نصیبش میشد و دوباره ناچار بود راه آمده را برگردد تا شب را در زیرْ پله به صبح بدوزد.
هیچکس نمیدانست که در آن زیرپله به گیتی چه میگذشت. شاید او به خانهای فکر میکرد که از آن بیرونش کرده بودند. به اینکه چقدر دلش میخواهد دوباره با انگشتهایش به دیوارهای خانه دست بکشد، به دستهای شوهرش دست بکشد. دوست داشت در فاصله میان دو رفتن و آمدن، از زمان عبور کند و به سالهایی دور پناه ببرد و هر چقدر دلش میخواهد به روزهای بلند و کشدار تابستان لم بدهد.
حالا هر کس از جلوی دکان آقا رضا رد میشود، توکاها را میبیند که روی کابل تلفن منتظر گیتی نشستهاند و درختهای پربرگ و آفتاب خورده که در انتظار او سر خم کردهاند تا ببیند سایهاش به کدام سو خم میشود. اما نیمرخ گیتی از آن طرف ایوان زندگی پیداست. نور روی انحنای صورتش ریختهاست. یک نفر او را بیهوا به آغوش میکشد، احتمالا شوهرش است.
آخرین دیدگاهها