روزنگار

سرنوشت شگفت انگیز من

وقتی راه می‌روم استخوان‌هایم توی هم گره می‌خورد. شده‌ام مثل پیرمرد همسایه‌یِ فیلم «سرنوشت شگفت‌انگیز آملی پولن» که بخاطر استخوان‌های کریستالی‌‌اش، بیست سال نتوانسته بود

ادامه مطلب »

بچه‌های مغز من

حالم شبیه حالِ زنی است وسط روضه که تنها پناهش بچه‌های سرتقی هستند که مف دماغشان بیرون آمده و پاهایشان را روی زمین می‌کشند.  

ادامه مطلب »

آقای مرگ

اگر طالب زندگی نباشی، کافی است تنها یک بار خواب ببینی ‘مرگ’ در شمایل مردی عظیم الجثه بر در خانه‌ات می‌کوبد.   احتمالا روی مبل

ادامه مطلب »

تنهایی مخدوش

چیزی به نام تنهایی ناب وجود ندارد. دایره تفکرات دیگران، ما را – از بدو ورودمان به این دنیا، از زمانی که توی یک قنداق

ادامه مطلب »

کارهایی که نمی‌کنیم

در جریان سیالِ زندگی، گیج و منگم. چشم‌هایم مسیر را می‌بینند، پاهایم راهم می‌برند، دست‌هایم می‌نویسند، اما لحظه‌ای بعد به خودم می‌آیم و یادم می‌رود

ادامه مطلب »

آموزش تجربی نویسندگی

کاش می‌توانستم کتابی بنویسم از آدم‌هایی که – در مواقع حسّاس – کنترل اشک‌ها و لبخندها برایشان سخت است، حرفی برای گفتن ندارند و تا

ادامه مطلب »

در لحظه زندگی کن!!!

کِرم این را گرفته‌ام که صبح‌ها، طالع بینی ماه تولدم را بخوانم. مدام لا به لای کارهایم، کانالی که این طالع بینی‌ها را می‌گذارد چک

ادامه مطلب »

تمنای سکوت

گیجِ خوابم وقتی می‌گویی: «بعد نشستم توی ماشین و از ته دلم داد کشیدم». خواب و گیجی را کنار می‌زنم و نگاهت می‌کنم. به حالت

ادامه مطلب »