زیستن، عمر خود را جویدن و دور ریختن است.
مقابل خانوم سین، نشستهام روی صندلی پلاستیکی که پایههایش لق میزند. هوا کم کم دارد تاریک میشود. تابستان است اما از شدت گرمای هوا کاسته
مقابل خانوم سین، نشستهام روی صندلی پلاستیکی که پایههایش لق میزند. هوا کم کم دارد تاریک میشود. تابستان است اما از شدت گرمای هوا کاسته
یک لحظه، اکنون در دنیای خیال زندگی میکنم یا واقعیت؟ این سوالی است که هر از گاهی به اندرونی رجوع میکنم و در بحبوحهی
وقتی راه میروم استخوانهایم توی هم گره میخورد. شدهام مثل پیرمرد همسایهیِ فیلم «سرنوشت شگفتانگیز آملی پولن» که بخاطر استخوانهای کریستالیاش، بیست سال نتوانسته بود
حالم شبیه حالِ زنی است وسط روضه که تنها پناهش بچههای سرتقی هستند که مف دماغشان بیرون آمده و پاهایشان را روی زمین میکشند.
اگر طالب زندگی نباشی، کافی است تنها یک بار خواب ببینی ‘مرگ’ در شمایل مردی عظیم الجثه بر در خانهات میکوبد. احتمالا روی مبل
چیزی به نام تنهایی ناب وجود ندارد. دایره تفکرات دیگران، ما را – از بدو ورودمان به این دنیا، از زمانی که توی یک قنداق
در جریان سیالِ زندگی، گیج و منگم. چشمهایم مسیر را میبینند، پاهایم راهم میبرند، دستهایم مینویسند، اما لحظهای بعد به خودم میآیم و یادم میرود
کاش میتوانستم کتابی بنویسم از آدمهایی که – در مواقع حسّاس – کنترل اشکها و لبخندها برایشان سخت است، حرفی برای گفتن ندارند و تا
کِرم این را گرفتهام که صبحها، طالع بینی ماه تولدم را بخوانم. مدام لا به لای کارهایم، کانالی که این طالع بینیها را میگذارد چک
گیجِ خوابم وقتی میگویی: «بعد نشستم توی ماشین و از ته دلم داد کشیدم». خواب و گیجی را کنار میزنم و نگاهت میکنم. به حالت
آخرین دیدگاهها