مشت خونی نوازنده‌ی درام: درباره فیلم «شلاق»

 برای من، صحنه‌ای که اندرو مشت خونی‌اش را داخل پارچی پر

  از یخ می‌کند و نواختن درام را از سر می‌گیرد، نماد اراده است.

 

 

فرض کنید نوازنده‌‌ی درام تازه کاری هستید با چشمی همواره جوان و مشتاق که در بهترین دانشگاه موسیقی نیویورک تحصیل می‌کنید و در همه چیز ردی از امکان‌ها می‌بینید. برای اینکه برجسته‌ترین استاد و رهبر مهم‌ترین گروه جاز دانشگاه شما را بپذیرد، از هیچ تلاشی فروگذاری نکرده‌اید و بالاخره موفق شده‌اید به آن گروه راه یابید. اما در بدو ورودتان، آن استاد شما را تحقیر می‌کند و چندین بار به شما سیلی می‌زند؛ آیا باز هم رقبت می‌کنید با آن گروه تمرین کنید؟

 

من رقبت می‌کنم. چه نواختن درام را دوست داشته باشم، چه نه؛ دومرتبه با آن گروه همراه می‌شوم. به گمان من، شروع راحت‌ترین بخش از انجام هر کاری است و ما همیشه در نقطه آغاز ایستاده‌ایم -بدون اینکه متوجه باشیم: وقتی پلک از پلک برمی‌داریم، وقتی کتابی را دم دست می‌گذاریم تا مطالعه کنیم و وقتی برنامه غذایی سالمی را برای خود تنظیم می‌کنیم؛ در نقطه آغاز ایستاده‌ایم. اما اینکه به محض جدا شدن پلک‌ها از رختخواب جدا شویم، خواندن کتاب را از سر بگیریم و طبق برنامه غذایی پیش برویم؛ حسابش با کرام الکاتبین است.

 

من برای بار دوم هم با آن گروه تمرین می‌کنم اما مطمئن نیستم برای بار پنجم و ششم هم بتوانم خودم را به آنها برسانم. احتمالا در آن وهله با خود می‌گویم آیا نواختن درام آنقدر ارزشش را دارد که من ذهن، روح و جان خود را برایش خسته کنم؟ آیا اصلا زندگی ارزش این همه تقلا را دارد؟ آخرش که چه؟ به کجا قرار است برسم؟ اگر نواختن درام آنقدر به جانم نشسته باشد که بی‌واهمه پا به میدان بگذارم -بدون اینکه لحظه‌ای غریزه حیات، من را وسوسه کند- اینجاست که برای بار پنجم هم حاضرم ریخت آن استاد را تحمل کنم و سازش با آن گروه را به جان بخرم و دیگر تا آخرش ادامه دهم.

 

در فیلم شلاق، ساز درام، آنقدر به جان «اندرو» نشسته‌است که حتی روابط عاطفی و جسمش، پشیزی برایش ارزش ندارند. در میانه‌ی فیلم، او آنقدر تمرین می‌کند که فاصله بین انگشت شست و اشاره‌اش – جایی که تکیه گاه چوب درام است – زخم می‌شود و خونش بند نمی‌آید؛ با این حال، او دست از تلاش برنمی‌دارد. برای من، صحنه‌ای که اندرو مشت خونی‌اش را داخل پارچی پر از یخ می‌کند و دوباره نواختن درام را از سر می‌گیرد، نماد اراده است.

 

اما «فلچر»، استاد او، می‌تواند بزرگترین سنگی باشد که ممکن است سد راه موفقیت هر آدمی بشود. شنیده‌اید که می‌گویند سختی یا آدم را می‌کشد یا قوی‌ترش می‌کند؟ شیوه فلچر در آموزش، دقیقا همین گونه است. او با تحت فشار قرار دادن هنرجویانش باعث می‌شود آنها یا مثل سگ پشیمان شوند و از موسیقی کناره بگیرند یا به نهایت درجه اعلا برسند. اندرو باید انتخاب کند که می‌خواهد به زندگی یک انسان معمولی بازگردد یا از همه چیز بگذرد و نوازنده‌ی حرفه‌ای شود.

 

 

 

ایده‌ی این فیلم برگرفته از زندگی شخصی کارگردان و نویسنده این اثر، دیمین شزل است. در ابتدای ساخت این فیلم بودجه کافی در اختیار شزل قرار نگرفته و او ناچار به ساخت فیلم کوتاهی با همین مضمون شده‌است. پس از موفقیت فیلم کوتاه، بودجه مورد نظر به او داده شده تا فیلم شلاق را بسازد و جوایز بسیاری را نصیب خود کند. سرتاسر این فیلم نشان از تکیه شزل بر زیبایی موسیقی است و حتی نام آن از روی قطعه‌ی موسیقی که در طول فیلم مدام در حال اجراست، برداشته شده‌است.

 

در آخر، از جمله معروفی یاد می‌کنم که شاید بارها شنیده‌اید: «زندگی بدون هدف معنا ندارد». اسبی که چهارنعل درون سینه می‌تپد، اگر جنگجویی را سوار کند که هدف و آرمانی نداشته باشد، با اولین نیزه به خاک خواهد نشست. البته هدف برای هر فرد، تعریف متفاوتی دارد. برای یک فرد معلول، برداشتن یک قدم نهایت هدف است و برای دونده سرعتی برداشتن هزار قدم. مهم نیست اگر دیگران فکر می‌کنند قطار زندگیتان شکسته است و رسیدن به آن فایده‌ای ندارد، مهم این است که شما به چیزی که می‌خواهید برسید و سوار آن قطار شوید.

9 دیدگاه‌ها
مهدی ابراهیم نژاد
نوشته شده در ۴:۵۸ ب.ظ - مرداد ۱۵, ۱۴۰۱

یادداشت خوبی نوشتی نگار عزیز. این فیلم از فیلم های مورعلاقه‌ی منه. نکته‌ای که درباره نقش اثرگذار فلچر گفتی؛ اینکه ممکنه هنرجو رو مثل سگ پشیمون کنه؛ برای اندرو اتفاق می‌افته اما همزمان خود فلچر هم سقوط می‌کنه. و پس از اون گفتگوی آرام توی کافه، وقتی اندرو انگیزه‌ی فلچر برای این روش مربی‌گری رو می‌شنوه، با هم بالا می‌رن. انگار هر دو پس از ضربه‌ای که به هم زده‌ان، به نقطه‌ای از همدلی رسیده‌ان. اندرو با تحمل اون تحقیرها و فشارها، فلچر با اخراج‌شدن، انگار قدرتی برابر پیدا کردن.

اکثر آدما معتقدن شروع هر کاری سخته ولی جالبه که نگاه‌ات برعکسه. درواقع دست‌به‌کارشدن سخته ولی موندن در همون گام اول راحت و اطمینان‌بخشه؛ چون یه جور نقطه‌ی امنه برای گریز از مسئولیت‌ها و چالش‌هایی که پیش‌روی در اون کار به دنبال میاره.

برای مخاطبی که بخواد ترغیب به تماشا بشه اطلاعات خوبی دادی و نکات مهمی رو ازش برداشت کردی. اینکه خودت و جای شخصیت اصلی گذاشتی و به هدف و میزان دل‌بستگی به هدف پرداختی خوب بود. پایان‌بندی مناسبی هم داشت.

    نگار
    نوشته شده در ۵:۰۱ ب.ظ - مرداد ۲۸, ۱۴۰۱

    سلام، امیدوارم خوب باشی و معذرت بابت تاخیر در پاسخ :).
    راستش، من فلچر رو به عنوان نمادی از کامالگرایی دیدم. از نظر من، اگر ما به حرفه‌ای علاقه داشته باشیم با تمرین پیوسته می‌تونیم به جای خوبی برسیم. چیزی که اینجا مهمه اینکه بتونیم از مسیر، با تموم سختی‌هاش، لذت ببریم و فرآیند برامون فرسایشی نباشه.
    اما فلچر چون می‌خواست هنرجوهاش بهترین باشن، نمی‌ذاشت اون حظ رو ببرن. با این روش، ممکنه اونها به جایی برسن -که اکثرا طاقت نمیارن و همه چیز رو رها می‌کنن- ولی دیگه چیزی ازشون باقی نمی‌مونه.
    اونجایی که می‌گی با هم سقوط کردن، من این سقوط رو مستحق فلچر می‌بینم و اون رو مقصر می‌دونم. بعدش هم که می‌گی بالا می‌رن؛ من پیشرفتی برای فلچر نمی‌بینم. اون فقط می‌خواست از اندرو انتقام بگیره ولی اندرو تونست با فلچر یا همون مفهوم کمالگرایی مبارزه کنه، چون همانطور که دیدی ناامید شد ولی باز هم برگشت با اینکه گند زده بود. خلاصه که من با دل خوشی از فلچر فیلم رو تموم نکردم ؛).
    آره شروع همیشه برای من راحت‌ترین بخش بوده و خیلی کار شروع کرده و نیمه تموم دارم.
    ممنون که وقت گذاشتی و خوندی و نظرت رو گفتی. بسیار ممنون.

      مهدی ابراهیم نژاد
      نوشته شده در ۱۲:۲۹ ب.ظ - شهریور ۱۳, ۱۴۰۱

      خواهش می‌کنم.
      لذت از فرآیند و باهات هستم، چه‌جورم! کاملن موافقم که فلچر نماد کمال‌گرایی بیمارگونه است. اگه درست یادم مونده باشه، حتا با این شیوه‌ی کارش -توی پیش‌داستان فیلم- باعث خودکشی یکی هم شده بود. درسته، فلچر مستحق سقوط بود، و مقصر اصلی. نیتش برای انتقام‌ و از یاد برده بودم. قصدش این بود، اما حس کلی من بعد از صحنه‌ی پایانی، نسبت به‌ش مثبت بود؛ درواقع حس کردم فلچر یه کمی از اون وجه کمال‌گرایی‌ش فاصله گرفته و از این نظر تلطیف شده و یه رابطه‌ی استاد و شاگردی رضایت‌بخش شکل گرفته. اندرو هم با قدرت و انگیزه‌ای که منشاءاش عشق به موسیقی‌ بود، برمی‌گرده و خودش و اثبات می‌کنه.
      باز هم از این دست یادداشت‌ها بذار.

    نگار
    نوشته شده در ۵:۰۵ ب.ظ - مرداد ۲۸, ۱۴۰۱

    راستی، من مصداق بارز مربی همراه و همدل رو توی شخصیت «فرانکی» فیلم «محبوب یک میلیون دلاری» می‌بینم. اگه ندیدیش پیشنهاد می‌کنم ببینی.

      مهدی ابراهیم نژاد
      نوشته شده در ۱۲:۳۰ ب.ظ - شهریور ۱۳, ۱۴۰۱

      نه ندیدم. چه عالی. ممنونم از معرفی.

سپیده علی پور
نوشته شده در ۶:۱۲ ب.ظ - مرداد ۲۲, ۱۴۰۱

من تا الان مبارزه خوبی نبودم و اگر اینچنین اتفاقی برام پیش میومد گریه میکردم و صحنه رو ترک :)) به اندرو بسیار بسیار بسیار زیاد غبطه خوردم.چه خوب که اشاره کردی فیلم یک روایت واقعیه ،دلیل محکمی شد تا امشب استارت دیدنش رو بزنم.
باشد که بعد دیدن فیلم اندکی تحت تاثیر قرار گرفته و کمی از لوسانه‌گریم بکاهم.

    نگار
    نوشته شده در ۵:۰۹ ب.ظ - مرداد ۲۸, ۱۴۰۱

    عزیزم (قلب).
    اتفاقا منم همینطورم. اصلا روحیه سلحشوری ندارم و از شعارهای «بجنگ»، «رو به رو شو باهاش» و اینجور چیزا خوشم نمیاد. جنگیدن سهم ما نیست، عشق سهم ماست، عشق زیاد و همراهی و همدلی.

سپیده
نوشته شده در ۸:۴۳ ب.ظ - مرداد ۲۲, ۱۴۰۱

نگار قصه باف
بعد از اینکه پیام بالا رو برات نوشتم،فیلم رو دیدم.
اهل تفسیر و بررسی کتاب و فیلم نیستم و فقط در همین حد میتونم بگم که عااالی بود.
شبم حال و هوای دیگه‌ای گرفت
دمت گرم

    نگار
    نوشته شده در ۵:۱۱ ب.ظ - مرداد ۲۸, ۱۴۰۱

    چقدر خوشحالم که دوست داشتی *_*.
    ممنون که بهم گفتی.
    دم خودت گرم.

پاسخی بگذارید