روزها در راه: درباره کتاب «بیگانه» آلبر کامو

هر روز همین است. همین لبخندها و همین دروغ‌های مکرر و همیشه همین ستمی که از زمین بر می‌جوشد و از آسمان فرو می‌بارد.

 

 

ایستگاه قائم مقام، رو به روی گاراژ ماشین‌هاست. گارژادارها، بوی عطرهای سنگین عربی می‌دهند و موقع صحبت کردن با تلفن، تسبیحشان را توی دست می‌چرخانند. اگر بخواهند به سر تا پای زن‌ها نگاهی بیندازند، محتاط عمل می‌کنند.

 

آدم‌های توی پیاده رو با عجله از کنار گاراژها رد می‌شوند، گارژدارها و کارگران سیه چرده و چرب و چیلی‌شان را از نظر می‌گذرانند و از پله‌های برقی‌ پل هوایی -که همیشه خدا خاموش است- بالا می‌روند تا آن طرف پل هوایی، سوار اتوبوس‌های بی ‌آر تی شوند. در اتوبوس‌های بی‌ آر تی، زن‌های چادری بر جمعیت غالب‌ند. آدم‌های توی اتوبوس، مثل سربازهای خسته‌ای که شب گذشته از لشکر دشمن شکست خورده‌اند، روی روکش‌های پارچه‌ای صندلی‌ها وارفته‌اند و سرهایشان روی گردن لق می‌زند.

 

عمر من، پایین‌تر از این گاراژها و خیابان‌ها، پایین‌تر از پل‌هوایی‌های سطح شهر و حتی پایین‌تر از متروها، در نقبی زیر زمین می‌گذرد.

 

 

بخش اول

جایی در شمال آفریقا، خودم را می‌بینم که به تشییع جنازه مادر مورسو می‌روم و روی صندلی‌های مرده‌خانه کوچک خانه سالمندان به او نگاه می‌کنم که شیرقهوه می‌خورد و سیگار می‌کشد و گریه نمی‌کند. دو روز بعد، از مارنگو برمی‌گردم به الجزایر. یکشنبه است. نشسته‌ام روی شن‌های ساحل. در دریایی خفه، مورسو و ماری مشغول آب تنی هستند. دریا نفس عمیقی می‌کشد و موج‌های کوچکش را به ساحل می‌رساند تا هوا بگیرند.

 

یکشنبه سر می‌آید و مورسو باید بالاخره بعد از چند روز مرخصی بگردد سرکار. انگار نه انگار که مادرش مرده‌است. دوشنبه که می‌شود مثل سه‌شنبه و چهارشنبه و پنج‌شنبه و جمعه و شنبه، من هم با مورسو سوار بر تراموا به اداره می‌روم، چهارساعت پشت میز رسوب می‌کنم و در کلاف دام‌های روزمره دست و پا می‌زنم.

 

ساعت دوازده و نیم، با مورسو و امانوئل، یکی دو دقیقه‌ای می‌ایستم به تماشای کشتی‌های باری در بندرگاه داغِ داغ از آفتاب. بعد روی کامیونی جست می‌زنم و در غبار، روی سنگفرش پر از دست انداز بالا و پایین می‌شوم تا در رستوران سلست چیزی بخورم.

 

نهار خورده و نخورده، با مورسو به خانه‌اش می‌روم تا چرتی بزند و بعد دنبال او می‌دوم تا به تراموا برسد و به اداره برگردد. بعد از اداره، مثل مورسو آهسته و سرفرصت در مسیر بارانداز‌ قدم می‌زنم. توی ساختمان به گپ و گفت  سالامانوی پیر که از سگ نزارش متنفر است گوش می‌دهم. سر راه، ریموند را می‌بینم که مورسو را دعوت می‌کند به خانه‌اش. شب را به سوسیس خوردن و شنفتن نامه‌ای که مورسو برای معشوقه‌ی ریموند نوشته‌است می‌گذارنم و سیگاری دود می‌کنم.

 

هر روز همین است. همین لبخندها و همین دروغ‌های مکرر و همیشه همین ستمی که از زمین بر می‌جوشد و از آسمان فرو می‌بارد. اما قیچی روزگار، نمی‌گذارد طناب روزمرگی‌ها خیلی در هم بتَند.

 

 

بخش دوم

توی ساحلم و آفتاب گونه‌هایم را می‌سوازند و حس می‌کنم عرق زیر ابروهایم جمع می‌شود. مورسو و ماری آمده‌اند به کلبه ساحلی دوست ریموند. می‌بینم کل سواحل الجزایر که زیر آفتاب می‌تپد، مورسو را از پشت سر هل می‌دهند. دریا نفس آتشین پرزوری بیرون می‌دهد. سرتاسر آسمان از هم شکاف می‌خورد و بارانی از آتش از آن می‌بارد. درست در همین لحظه عرق از ابروهایم به روی پلک‌هایم می‌ریزد و چشم‌هایم پشت ‌پرده‌ی اشک و نمک کور می‌شود.

 

تا چشم باز می‌کنم، از میان توده‌ی بی‌شکل جمعیت اتوبوس، می‌بینم آدم‌هایی شبیه به ماری و ریموند و سالامانوی پیر و سلست و نگهبان خانه‌ی سالمندان از جا بلند می‌شوند تا در ایستگاه آزادی از اتوبوس پیاده شوند. مورسو را می‌بینم که ته اتوبوس بی آر تی تنها نشسته‌است و احتمالا به این چیزها گوش می‌دهد: صدای فریاد دست فروش‌ها در هوایی بی‌رمق شده، قیژ قیژ ماشین‌ها در پیچ‌های تند شهر و آن همهمه‌ی در آسمان، پیش از آنکه شب بریزد. او را در میان شلوغی گم می‌کنم و از اتوبوس پیاده می‌شوم اما دیواری آجری راهم را سد می‌کند.

 

طنین حرف زدن دو نفر پشت آجرها جمع شده‌است. بحثشان بالا می‌گیرد. دولا می‌شوم و از کورسوی آجرها، دست‌های مورسو را می‌بینم که خِر کشیش زندان را چسبیده است. چندتا نگهبان می‌آیند و آن دو را از هم جدا می‌کنند. روشنایی روز که می‌رود دیگر نمی‌توانم مورسو را از درز دیوارها ببینم.

 

در مخیله‌ام، سایه سنگین او را تصور می‌کنم که به طرف ماشین گیوتین می‌رود- همانطور که به طرف یک آدم دیگر برود. او یواشکی کشته می‌شود؛ با کمی خجالت و البته دقت زیاد. بعد پرنده‌ای روی موهایش می‌نشیند و به گونه‌اش نوک می‌زند و آخرین قطره‌ی اشک از چشم‌هایش سُر می‌خورد. تا می‌آیم به این فکر کنم که اشک از سر ذوق است یا اندوه دوباره خواندن را از سر می‌گیرم:

«امروز مامان مُرد. شاید هم دیروز. نمی‌دانم.»

8 دیدگاه‌ها
عبد
نوشته شده در ۷:۰۱ ب.ظ - شهریور ۲, ۱۴۰۱

چه تجربه عجیبی
زندگی در میان یک داستان،
همیشه بعد از خواندن یک رمان مدت‌ها با شخصیت‌های آن زندگی می‌کنم ولی خواندن تجربه‌ی همراهی با شخصیت‌های یک رمان در یک زندگی دوگانه کتاب و واقعبت و تاثیر متقابل آن‌ها بر روی هم، خیلی برام جالبه، یاد آور کتاب تنهایی پر از هیاهو بود.

    نگار
    نوشته شده در ۷:۵۱ ب.ظ - شهریور ۴, ۱۴۰۱

    سلام، ممنونم که خوندی و نظرت رو گفتی.
    عجیبه و جالب. باعث می‌شه به درک بهتری از آدم‌ها و محیط اطرافم برسم و بهتر بتونم بنویسم. چه یادآوری خوبی ؛).

نگارتایمز
نوشته شده در ۳:۱۳ ق.ظ - شهریور ۱۱, ۱۴۰۱

دست نوشته‌ی جالبی بود. این نگاه متفاوت و نوشته‌های متفاوتت رو دوست دارم عزیزم.

    نگار
    نوشته شده در ۵:۲۳ ب.ظ - شهریور ۱۱, ۱۴۰۱

    نگار عزیزم،
    خوشحالم دوست داشتی. نظرت دلگرمم کرد.

زهرا هموله
نوشته شده در ۸:۲۴ ق.ظ - شهریور ۱۱, ۱۴۰۱

وای نگار چقدر زیبا بود. لذت بردم. کیف کردم. چه ایده و فکر و قلمی. چقدر حرفه‌ای بود. انگار که از بچگی با قلم بدنیا اومدی. عالی بود. بهترین چیزی بود که ازت خوندم. 👌🏻👌🏻👌🏻🤦🏻‍♀️🤦🏻‍♀️🤦🏻‍♀️💜😍🥰😘

    نگار
    نوشته شده در ۵:۳۲ ب.ظ - شهریور ۱۱, ۱۴۰۱

    زهرا انتظار داشتم بگی این چه چرت و پرتیه نوشتی :).
    ممنون از لطفی که همیشه به من داری عزیزم.
    توی این متن ردپای پررنگ کامو هست، شاید به همین دلیله که به دلت نشسته.
    -با قلب‌های فراوان-

نگار
نوشته شده در ۱۰:۳۷ ق.ظ - شهریور ۱۲, ۱۴۰۱

نگار عزیزم بارها گفته‌م که چقدر قلمت رو دوست دارم، خاص و عجیب می‌نویسی و همون‌قدر شیرین، هنوز این کتاب رو نخوندم وقتی خوندنش باید دوباره نوشته‌ات رو بخونم، ولی دنیای کتاب رو پیش روم نمایش دادی

سپیده
نوشته شده در ۸:۲۸ ق.ظ - شهریور ۲۷, ۱۴۰۱

میگم اینجوری دیگه قصه کتابها از یادمون نمیره‌ها.خیلی دوسش داشتم.
نگار من چندباری سعی کردم برم تو دل کتابها و باهاشون زندگی کنم، اما جراتش رو پیدا نکردم.
نگار میدونی من دارم ازت کلی چیزمیز یاد می‌گیرم.
نگار دیگه نمیگم معرکه‌ای، خودت در جریانی دیگه.

پاسخی بگذارید