آن روز کذایی
باید آن روز فحشات میدادم. صاف توی چشمهایت زل میزدم و میگفتم که ازت متنفرم. اگر میدانستم تا امروز، قرار است خاطراتت مدام در
باید آن روز فحشات میدادم. صاف توی چشمهایت زل میزدم و میگفتم که ازت متنفرم. اگر میدانستم تا امروز، قرار است خاطراتت مدام در
شیشه سکوریت پست بانک، نور آفتاب ظهر تابستان را حلاجی میکرد، روشناییاش را میستاند و گرمایش را به داخل روانه میکرد. کارمندها، پشت دو میز
برای سپیده مینویسم، سپیده هشت ساله. یک سال با هم روی نیمکتهای یک مدرسه مینشستیم. توی همین کوچه رو به رویی. موهاش طلایی بود و
مادربزرگم زنی بود مذهبی، سختی کشیده، تند خو و همیشه حاضر. حاضر در تمام روزهای بازگشتم از مدرسه، حرف زدنهای من با اشیای بیجان و
فقط میگویم:«یادت هستم» و فوت میکنم. تمام فریادها، جیغها و فغانها را فوت میکنم تا به آن سر جهان برسد و در گوشهایت نجوا شود:
گذشتن از چُرتهای شیرین صبحگاهی. بستن صفهای کج و کوله. چپ چپ نگاه کردن به ناظمی که مثل نوار ضبط شده، فرمان چنین و چنان
وقتی بهم سلام کردی، تابلوم رو گذاشتم رو به روی تابلوت و گرمای ته کلاس رو به جون خریدم. کم حرف میزنی، ماتی، از ترس
آخرین دیدگاهها