قصه‌های مردم عادی

آن روز کذایی

  باید آن روز فحش‌‌ات می‌دادم. صاف توی چشم‌هایت زل می‌زدم و می‌گفتم که ازت متنفرم. اگر می‌دانستم تا امروز، قرار است خاطراتت مدام در

ادامه مطلب »

دختر آمریکایی در ایتالیا

شیشه‌ سکوریت پست بانک، نور آفتاب ظهر تابستان را حلاجی می‌کرد، روشنایی‌اش را می‌ستاند و گرمایش را به داخل روانه می‌کرد. کارمندها، پشت دو میز

ادامه مطلب »

درخت توت‌های جهان

برای سپیده می‌نویسم، سپیده هشت ساله. یک سال با هم روی نیمکت‌های یک مدرسه می‌نشستیم. توی همین کوچه رو به رویی. موهاش طلایی بود و

ادامه مطلب »

مرگ مادر

مادربزرگم زنی بود مذهبی، سختی کشیده، تند خو و همیشه حاضر. حاضر در تمام روزهای بازگشتم از مدرسه، حرف زدن‌های من با اشیای بی‌جان و

ادامه مطلب »

یادت مرا فراموش

فقط می‌گویم:«یادت هستم» و فوت می‌کنم. تمام فریادها، جیغ‌ها و فغان‌ها را فوت می‌کنم تا به آن سر جهان برسد و در گوش‌هایت نجوا شود:

ادامه مطلب »

مزخرف‌ترین روز سال

وقتی بهم سلام کردی، تابلوم رو گذاشتم رو به روی تابلوت و گرمای ته کلاس رو به جون خریدم. کم حرف می‌زنی، ماتی، از ترس

ادامه مطلب »