آن روز کذایی

 

باید آن روز فحش‌‌ات می‌دادم. صاف توی چشم‌هایت زل می‌زدم و می‌گفتم که ازت متنفرم. اگر می‌دانستم تا امروز، قرار است خاطراتت مدام در ذهنم یورتمه برود، حتما این کار را می‌کردم. انبوه موهای سیاه رعنا را یادم هست که از لابه لای‌شان، تارهای سفید قشنگی بیرون زده بود، بعد پله‌های ساختمان و بعد تو. پشت راهروی باریک خانه، نشسته بودی روی صندلی چسبیده به دیوار. مرا دیدی. نشناختی. رعنا گفت من را نشناختی. او با نگاهت بیشتر آشنا بود. من هم قیافه‌ات را به یاد نداشتم.

شبیه همه بودی. همه مردم شهر. اما آن روز شناختمت. دیگر رعنا را ندیدم. تارهای سفید موهایش را ندیدم. با تو حرف زدم؛ طوری که انگار نه انگار، دوازده سال یا بیشتر از رفتن‌ات گذشته بود و من هر روز – که از کز کردن گوشه خانه، طاقتم طاق می‌شد – می‌خواستم بیایم و از سوپری سر کوچه، یک کارت تلفن بخرم و از تلفن عمومی رو به روی بیمارستان زنگت بزنم. همیشه در رویاهایم، خودم را می‌دیدم که روی نوک پنجه پایم ایستاده‌ام و دو رقم آخر شماره‌ات را می‌گیرم. بوق. بوق. بوق. الان است که قطع کنم. بوق. بوق. حالا قطع می‌کنم. بوق. بوق. گوشی را برمی‌داشتی، می‌گفتی:«الو». تلفن را می‌کوبیدم سرجایش.

حتی صدایت را هم به یاد نداشتم. اما به محض شنیدنت، بند را آب دادم. وانمود کردم که تمام سال‌های گذشته، گریه‌ام را توی بالش خفه نکرده و برایت لعنت نفرستاده‌ام.

احمق بودم که آن روز فحش‌ات ندادم.

 

-ششمین تمرین کلاس نویسندگی-

پاسخی بگذارید