مادربزرگم زنی بود مذهبی، سختی کشیده، تند خو و همیشه حاضر. حاضر در تمام روزهای بازگشتم از مدرسه، حرف زدنهای من با اشیای بیجان و فرو رفتن در صندلی نوجوانی و خواندن دهها صفحه کتاب. اما از یک جایی به بعد حضورش کمرنگ شد. نمیدانم چند سال زندگی کرده بود یا چطور اما سیم اتصالش با این دنیا، با من، قطع شد و دیگر ندیدمش. نه در واقعیت و نه در عالم خواب. یک سال قبل از بیجان شدنش پوست اندازی میکرد. تناش گنجایش روح را نداشت. چاک میداد آن پوشش چروکیده همه این سالها را و درد به جان تزریق میکرد. روزی هم بیخبر گم شد و تنها از او خِسخِس نفسهای تنگاش ماند.
همه خوابش را میبینند، میدانند چگونه است.
همه الی من.
گاهی تصور میکنم در این شهر دود آلود؛ او رانندگی یاد گرفته، لاک قرمز میزند و گوشت و لوبیا میپزد و لوبیاهایش را برای دختربچههای خجالتی جدا میگذارد. یک روز او یک جایی مینشیند که چراغها کم نورند؛ صورتم را میبیند و فکر میکند که قبلاً من را میشناخته است. اما این بار او زنی جسور، سرزنده و آزاد است.
آخرین دیدگاهها