وقتی بهم سلام کردی، تابلوم رو گذاشتم رو به روی تابلوت و گرمای ته کلاس رو به جون خریدم. کم حرف میزنی، ماتی، از ترس هجوم خاطرهها رویا نمیبافی و استاد که میگه «یه کم ظریفتر» سعی میکنی حواست رو از هزار گوشهی جهان جمع کنی تا بتونی صداش رو بشنوی. بچهها میگن هفت ساله داری پاییز رو میکِشی: ابرا رو به آسمون تکیه میدی، درختا رو به زمین و با کاردک قرمز و نارنجیا رو روی هم تلنبار میکنی.
با اون شکل و شمایل و لباسهایی که به تنت زار میزنه، به دخترای دهه ۵۰ میمونی که از یه عصر پاییزی، از یه جاده دزدیدنش. جادهای که تا ابدیت کِش میاد و آفتاب از گوشش میتابه به صورتِ بیفروغت. میگی میخوای ته جادت یه آدم بکِشی، میگن نمیشه، زوده. ناراحت میشی و دلتنگ. دلتنگ خاطراتی که شبیه تو نیست. ولشون کن، من برات میکِشم. زود نیست. هفت سال برای جاموندن توی پاییز زیادم هست. بهت لبخند میزنم ولی بیتفاوت نگاهم میکنی؛ درست در هیجان انگیزترین روز سال، روز تولدم. هیچی، فقط میخواستم جواب سلامت رو بدم.
آخرین دیدگاهها