گذشتن از چُرتهای شیرین صبحگاهی. بستن صفهای کج و کوله. چپ چپ نگاه کردن به ناظمی که مثل نوار ضبط شده، فرمان چنین و چنان میداد. تناقصها و پاراگرافهای تاریخ مصرف گذشته و تکالیف بیفایده. مدرسه قرار بود به ما تاریخ پیروزی انقلاب اسلامی، واکنشهای بیپایان شیمی و معادلات ریاضی یاد بده، یاد نداد. ولی مدرسه ما رو کنار آدمهایی قرار داد که از اونها رسم زندگی کردن رو یاد بگیریم؛ اینکه چه جوری با قوانین مزخرف کنار بیایم، آسون بگیریم و از هیچ و پوچ خوش بگذرونیم.
ما در انتظار اتوبوس به ۱۸-۱۹ سالگیمون – به الآن – فکر میکردیم که از بین دود و موسیقی ما رو فرا میخوند. برای اینکه پا برهنه در رویاهامون بپریم و ذرهای دیوونگی به خرج بدیم. پولمون تموم میشد و راههای پیش رو بسته اما ما میپریدیم توی اتوبوس و به سمت شبهای تابستون فرار میکردیم، به جاهای دور، تا ببینیم همه جا آسمونش این رنگیه؟ فرار میکردیم از اون چارچوبهای خشک آموزش و پرورش؛ فقط یه جوری میرفتیم که ۸ شب خونه باشیم!
آخرین دیدگاهها