برای سپیده مینویسم، سپیده هشت ساله. یک سال با هم روی نیمکتهای یک مدرسه مینشستیم. توی همین کوچه رو به رویی.
موهاش طلایی بود و ریختش مثل اسمش – مثل شبنمهایی که از سقف آسمون چکه میکنه – سپید بود. پدرش راننده تاکسی بود. درست یادمه. قد بلند، طاس و عینکی. همیشه میاومد دنبالش. همیشه میاومد و حسرت توت خوردن با سپیده، از درخت توتهای اون دور و بر رو به دلم میگذاشت.
اون روزها برای اولین بار آرزو کردم یک شغل داشته باشم. راننده تاکسی بشم و برم دنبال سپیده. هر روز، همیشه. تا با هم از تموم درخت توتهای جهان آویزون بشیم و توت بخوریم.
سال بعدش، سپیده از اون مدرسه، از این شهر رفت و برای همیشه حسرت توت خوردن از درخت توتهای جهان رو به دلم گذاشت.
-سومین تمرین کلاس نویسندگی-
آخرین دیدگاهها