حالم شبیه حالِ زنی است وسط روضه که تنها پناهش بچههای سرتقی هستند که مف دماغشان بیرون آمده و پاهایشان را روی زمین میکشند.
صاحب دکّانِ تولیدی کلمات بیقرار، آن رویش را گذاشته و کرکره مغازهاش را پایین داده و بازار کار و کاسبی، کسادِ کساد است. در این مواقع، همواره به دانش آموزان مکتب قلم میگویند دست بیاندازد توی گنجهی خاطرات خودش و هر چه دم دستش میآید، بیرون بکشد و از آن بنویسد.
میروم سراغ گنجه و بازش میکنم. گنجه، پر است از پرندههای مرده. یکی را برمیدارم. پرنده فاسد شده و بو میدهد اما خونش هنوز گرم است. بنا را میگذارم بر نوشتن و هر چه را که از سينه سوخته پرنده بیرون میآید مینویسم. گریه میکنم و مینویسم. عصبانی میشوم و مینویسم. قصه که تمام میشود، پوشه نوشتهها را دیلیت میکنم و کاغذها را بعد از مچاله کردن توی سطل میاندازم. حالا که من صاحب این دم و دستگاهم، این رسمش نیست که وقایع آنقدر غیر قابل تحمل باشند. هر چند، یک قصه، هر چقدر هم که غمانگیز باشد، نمیتواند به غمانگیزی زندگی باشد.
همین است که مفِ دماغ نوشتههایم بیرون آمده و پاهایشان را روی زمین میکشند. حالم شبیه حال زنی است وسط روضه که تنها پناهش همین بچههای سرتق و بهانهگیرند. بچههای الکی خوش که خالی از هرگونه امید و آرزو هستند.
آخرین دیدگاهها