آموزش تجربی نویسندگی

کاش می‌توانستم کتابی بنویسم از آدم‌هایی که – در مواقع حسّاس – کنترل اشک‌ها و لبخندها برایشان سخت است، حرفی برای گفتن ندارند و تا مدّت‌ها با قلب‌های شکسته و ترس‌های تکثیر شده درونشان دوام می‌آورند. ممکن است موضوع تکراری باشد – به هر حال همه داستان‌ها را کسی قبلاً گفته‌است – امّا بسته به این دارد که چطور بیان شود.

 

بر عکس تمام کتاب‌ها، آدم‌های این قصّه هیچ درکی از هم ندارند. یعنی دیالوگ‌هایشان اینگونه نیست که خط داستانی را جلو ببرد. آمده‌اند که سازِ ناسازگاری بزنند، بی‌حوصله باشند و روزهایشان را با هیچ‌های بزرگ پُر کنند. در پس رخدادهای روزمره و گاهاً تکراری زندگیشان هم هیچ نتیجه و مفهومی، نهفته نیست و تقریباً پایان تمام اتفاقات زندگیشان باز است.

 

لازم به ذکر است که در این داستان هیچکس برنده نمی‌شود، بازنده هم نمی‌شود و خبری از آن “به خوبی و خوش زندگی‌ کردن‌”های معمول نیست. منتها هر از گاهی، سر چهارراهی، در حالیکه ساعت بزرگ، نه و نیم شب را نشان می‌دهد و بدو بدوها رو به فروکش است؛ متوجه می‌شوند که انگار آن هیچ‌های بزرگ، توخالیِ توخالی هم نبوده‌است. اینجا نقطه هم‌راسی پایان‌های کوچک و اوج ماجرا است که در این نوع داستان‌ها “عروج” نامیده می‌شود و با اینکه زمانه به کام نامردان می‌گردد، هر از گاهی ممکن است از این دست عروج‌ها پیش بیاید.

پاسخی بگذارید