در جریان سیالِ زندگی، گیج و منگم. چشمهایم مسیر را میبینند، پاهایم راهم میبرند، دستهایم مینویسند، اما لحظهای بعد به خودم میآیم و یادم میرود مشغول انجام چه کاری بودهام. برای اینکه حواس خودم را جمع نگه دارم، با خودم مسابقه میگذارم: اگر آن ماشین پشت چراغ قرمز بایستد یعنی امروز همه چیز رو به راه خواهد شد، اگر سیگار آن مرد همین حالا تمام شود یعنی امشب کابوس نمیبینم، اگر اتوبوس به موقع بیاید یعنی کارم را دوست دارم. و هزارتا از این اگرها که حتی نتیجهاش هم برایم مهم نیست.
گاهی به حفرههای خالی درونم که نگاه میکنم، با خود میگویم شاید همه این انتظارها بیهوده باشد. انتظار برای بهتر شدن. شاید گودویی که به آمدنش باور دارم اصلا سفری را آغاز نکرده باشد. نمیدانم شاید از امروز باید به بهتر «نشدن» بیاندیشم و دوستش داشته باشم. باید از کاریهایی که نمیکنم خوشم بیاید. از زبانهایی که آرزو داشتم به آنها حرف بزنم، از باشگاههایی که هیچ وقت نرفتم، از ضربهای موسیقی که هیچ وقت نیاموختم، از شهرهایی که نمیروم، از غذاهایی که نمیخورم، از ترسهایم.
از ترسهایم –
ترسیدن از موجِ سنگین گذر زمان که به قول شاملو چون دریایی از پولاد و سنگ در من میگذرد. باید لابد از این هم خوشم بیاید. اما من هر چقدر تلاش کردهام تا با این آخری کنار بیایم ناموفق بودهام. حتی زمانی کتاب نخواندم. فیلم ندیدم. غذا خوردنم را کِش دادم. ولی حتی بلندترین کتابها هم یک جمله پایانی دارند. میدانم هر لحظه ممکن است آخرین جمله را بر زبان بیاورم، آخرین چشم انداز این دنیا را ببینم و بعدش نباشم. ترسناکتر اینکه با علم نسبت به این موضوع هر صبح دوباره از خواب بیدار میشوم.
آخرین دیدگاهها