مرز باریک بین خیال و واقعیت

یک لحظه، اکنون در دنیای خیال زندگی می‌کنم یا واقعیت؟

 

این سوالی است که هر از گاهی به اندرونی رجوع می‌کنم و در بحبوحه‌ی کشاکش روزگار، از خود می‌پرسم. از آنجایی که خیالبافم، مرز واقعیت و خیال برایم نازک‌تر از رگ گردن است و زندان و دانشگاه توفیر چندانی برایم ندارد.

 

گاهی اسیرِ جنگی می‌شوم که در آن محکومم به گناه ناکرده، فوج فوج از جان‌هایی را ببینم که به سبب کج شدن راه قطاری، سقوط تصادفی هواپیمایی و فرو ریختن ساختمانی؛ تباه می‌شوند. گاهی هم می‌توانم صدای موریانه‌ی مرگ -که ذره ذره مشغول جویدن وجودم است- را نشنوم، کسانی که دل خوشی از آنها ندارم را با فحش لجن‌مال کنم و به پیرمرد میوه فروش سر چهارراه که فروید می‌خواند، دل ببندم.

 

در این میان، مشکل تنها از آن جایی آغاز می‌شود که گمان کنم خط کش اندازه گیری خیال و واقعیتم را زیر دست و پای افکارم گم کرده‌ام و همین می‌تواند مرا تا سرحد جنون برساند؛ مگر نه اینکه دیوانگان، واقعیت و خیال را با هم درمی‌آمیزند و نمی‌دانند باید از کجا حقیقت را بجویند؟

پاسخی بگذارید