اگر طالب زندگی نباشی، کافی است تنها یک بار خواب ببینی ‘مرگ’ در شمایل مردی عظیم الجثه بر در خانهات میکوبد.
احتمالا روی مبل نشستهای، لیمو با خامه میخوری و به تکههای بهم ریخته مغزت که این طرف و آن طرف پخش و پلاست، نگاه میکنی. از طرفی، با دلمردگی گلاویزی و در اندوه تاب میخوری. معقولترین راه حل در چنین شرایطی این است که صبور باشی! و بگذاری بگذرد و دست و پایت سِرّ شود و دیگر زنده و مردهات فرقی با هم نداشته باشد.
ناگهان، در همان لحظه، دستان زمخت مردی که سر شانههای بارانی بلندش ریش ریش شده و کلاه کامواییاش را تا روی چشمهای زاغش پایین کشیدهاست، همراه با باران بر روی فلز سرد در پایین میآید. آن وقت است که ریههایت را با نفسهای کوتاه کوتاه پر میکنی و در جواب همه آن راه حلها میگویی: Bullshit!
تو قرار نیست دیگر آنجا بنشینی و از ترس، با ساز هر ننه قمری برقصی. دیگر قرار نیست مثل احمقها لبخند بزنی و پشت هر چیزی دنبال صلاح و حکمت بگردی.
مرگ که در تقلا برای بریدن نفسهای توست – بدون اینکه کلامی بر زبان رانده باشد – به تو گوشزد میکند که تنها راه ناشاد زیستن، محصور کردن خود در چهارچوبهای پلاسیده جامعه است. آن وقت است که بلند میشوی و آنچنان در زیر پوست کلفت زندگی میغُری که مرگ از پشت در فرار کند.
آخرین دیدگاهها