چیزی به نام تنهایی ناب وجود ندارد. دایره تفکرات دیگران، ما را – از بدو ورودمان به این دنیا، از زمانی که توی یک قنداق پیچیده میشویم – احاطه میکند. ما تحت تاثیر دیگران یاد میگیریم که چگونه چیزها را ببینیم، کلمات را تلفظ کنیم، درباره کارهای بدمان فکر کنیم، از چه سنی خانومانه/آقایانه رفتار کنیم، چگونه علایقمان را که طبق نیازهای روز نیست کنار بگذاریم، خودمان را در خانه حبس کنیم و فقط درس بخوانیم، چه موقع اشکها را توی بالش خفه کنیم و جلوی خندههای بیمهابا را بگیریم.
این تقدیرِ گریز ناپذیر ماست و هر چه بیشتر پیش میرویم، بیشتر در این دالانِ تنگ و تاریک قالبها و محدودیتها قرار میگیریم و چه بسا گاهی خودمان هم از این سرنوشت از پیش تعیین شده، خوشحالیم.
بله، جهان اصلا روی همین چیزها میچرخد و آدمی برای بقا به این چیزها نیاز دارد و فلان و بیسار ولی اگر چشم بهم بزنیم و ببینیم پیر و چروکیدهایم، هنوز با زندگی به توافق نرسیدهایم و خودمان را در هالههای از ابهام و حرف مردم گم کردهایم، چه؟ آن وقت آرزو میکنیم که ای کاش از همان ابتدا، هیچ کس فکرش به بقا و این مزخرفات کشیده نمیشد و مثل بچه آدم مینشست و زندگیاش را میکرد و در عزلت و تنهایی میمرد تا کار به اینجاها نکشد.
آخرین دیدگاهها