سرنوشت شگفت انگیز من

وقتی راه می‌روم استخوان‌هایم توی هم گره می‌خورد. شده‌ام مثل پیرمرد همسایه‌یِ فیلم «سرنوشت شگفت‌انگیز آملی پولن» که بخاطر استخوان‌های کریستالی‌‌اش، بیست سال نتوانسته بود از خانه بیرون برود. ترس از اشتباه کردن فلجم کرده‌است. با اینکه دارم خودم را از چاهی که درونش گیر افتاده‌ام، وجب به وجب بالا می‌کشم؛ گاهی این بی‌پناهی در برابر شلتاق روزگار، خسته‌ام می‌کند.

 

دلم می‌خواهد تاریخ را بشکافم و برگردم به عقب، به قبل از دیدن و دانستن، به معصومیت نخستین؛ دلم می‌خواهد دوباره بچه شوم. نه اینکه کودکی همه چیزش رو به راه باشد، نه؛ اما دست کم، بچه که باشم می‌توانم غم آمیخته شده به خونم را در شریان‌های جاری زیر پوستم کمتر حس کنم. می‌توانم راحت غر بزنم، گلایه کنم، بگریم و همه اینها را پای سن و سالم بنویسند. می‌توانم، تکه‌های شکسته‌ام را از جای جای زندگی بردارم و به هم وصله پینه کنم و مثل نسیمی ملایم، هوا را بشکافم و به پیش بروم. می‌دانم در دایره قسمت، نقطه تسلیمم؛ اما اینها را اینجا می‌نویسم تا یادم برود بر لبه جهان ایستاده‌ام و هر چه نگاه می‌کنم، امید، هیچ تسلایی ندارد.

 

گمان می‌کنم، سرانجام، بشریت نه با بمب اتم منقرض می‌شود، نه با بحران آب. زمانی که حجم درد از وسعت امید بزرگتر شود؛ از هزار قناری خاموش گلوی انسان، تنها قفسی می‌ماند در کنج دیوار.

پاسخی بگذارید