تمنای سکوت

گیجِ خوابم وقتی می‌گویی: «بعد نشستم توی ماشین و از ته دلم داد کشیدم». خواب و گیجی را کنار می‌زنم و نگاهت می‌کنم. به حالت غبطه می‌خورم؛ از اینکه هنوز امید داری بالای سیاهی رنگی هست، از اینکه هیچگاه شیوه غصه خوردنت را تغییر نداده‌ای. هرگاه حس می‌کنی عرصه بر وجودت تنگ آمده، به کناری می‌روی و همچو مناسک مذهبی، آن را به جا می‌آوری. بعد هم ماشین را روشن می‌کنی و در حالیکه ذکر «دائما یکسان نباشد حال دوران» را زیر لب زمزمه می‌کنی، دوباره راه می‌افتی.
امّا من از همان شبی که از رفتنت ترسیدم، مُردَم. شنیده‌ای که می‌گویند ترس برادر مرگ است؟ روی پله‌ها نشستم که تپش نامنظم قلبم را میزان کنم امّا اشتباهی سردی پله‌ها به قلبم سرایت کرد و دیگر چیزی نفهمیدم. بعد از آن، در مواقعی که باید غمزده باشم، اشک چشمم می‌خشکد و هنگامی که باید بخندم، ماتم می‌برد. تنها تفاوت من با مرده‌ها این است که در دنیای من همه چیز شتاب‌زده و پرهیاهوست. دلم می‌خواهد ماشین‌های توی خیابان بترکند، پمپ آب توی حیاط بترکد، تلویزیون بترکد. دلم سکوت می‌خواهد. مثل همان حالی که حسین پناهی هنگام سرودن این شعر داشت:
«چه مهمانان بی‌دردسری هستند مردگان
نه به دستی ظرفی را چرک می‌کنند
نه به حرفی دلی را آلوده
تنها به شمعی قانع‌اند
و اندکی سکوت.»

پاسخی بگذارید