کاری که در چند دقیقه آتی انجام میدهم کاملاً غیر ارادی و قابل پیش بینی است: آهنگ را قطع میکنم، این نوشته را میخوانم، مسواک میزنم یا نمیزنم، در رختخواب دراز میشوم، سرم را زیر دستها یا بالش پنهان میکنم و تا زمانی که خوابم ببرد در رویا فرو میروم.
رویا میبافم تا زنده بمانم. زنده و گرم. تپش قلب بگیرم و احساس کنم، هر آنچه را که شاید نتوانم در این دنیا ببینم، بشنوم یا انجام دهم.
رویا پایان قصههای تلخ را شیرین میکند و حال آدمها را خوب میکند. کافیست از یک جای معمولی پاها را آویزان کنیم و فرو برویم توی رویا. رویا، انسانها را زنده نگه میدارد؛ مثل یک مسکن، مثل مواد مخدر. روی زخمها را میپوشاند و آنها را التیام میبخشد و همه دردها و رنجها را ته درهی فراموشی میاندازد. بطوریکه دیگر آنها را حس نکنی. بطوریکه دیگر هیچ چیز را حس نکنی. نه ترس و نه خوشحالی را. بله، رویا انسانها را زنده نگه میدارد. اما فقط زنده. مثل دستگاههای تنفسی که به یک بیمار مرگ مغزی متصل است. مثل فانوس آویزان به میخ طویله که فقط زمین روبهرویش را روشن نگه میدارد.
به همین دلیل، هر روز صبح که از خواب بیدار میشوم انگار یک نفر با مشت گذاشته پای چشمم.
بعد در کاغذهای باطله کارهایی را که باید، مینویسم و خودم را از فرو رفتن در رویا منع میکنم. شاید کارها را انجام دهم. اما درمورد رویا، خواستهام غیر قابل وقوع است.
این را میدانم. با این حال مینویسم تا شاید، روزی، مقابل ناکجا آباد، در فلان ساعت
ناچار شوم رویا نبافم؛
آخرین دیدگاهها