«دوست داشتم خانهای روی بلندترین تپه این حوالی – نزدیک به سقف آسمان – داشته باشم. اتاقم، آن اتاقک زیر شیروانی باشد که بهار و تابستان از پنجرههایش، شاخههای درخت گیلاس به داخل سرک بکشند. دوست داشتم آن موقعی این خانه را داشته باشم که ایزد باران با دیو خشکسالی مبارزه کرده، چشمهها جوشیده، رودخانهها روان گشته و سرسبزی به ارمغان آمده باشد. آن وقت بروم مشرف به خانه -همانطور که تو دوست داشتی- بیدِ مجنونی بکارم و عصر به عصر رو به رویش بنشینم و برایت نامه بنویسم.
دوست داشتم بنویسم که هوای باهار دزد است، که خودت را خوب بپوشانی، که اگر هم کسالتی برایت پیش آمد، کسالتت را توی بستههای پستی بگذاری و برایم بفرستی و اینکه من عاشقِ بستههای پستیام حتی اگر تویش کسالت باشد. بسته که برسد، میتوانم کسالتهایش را دربیاورم و با حوصله از هم سَوا کنم. بعد همه آنها را رشته کنم و برایت قصه ببافم تا بخوانی و گرم شوی. دوست داشتم برایت بنویسم که…»
در همین لحظه همسایه بلندگو را سمت پنجره تابانده، با خواننده همراهی میکند: عزیزم بیا با هم بریم زیر باروووون، دلم تنگه واسه هر دوتاموووون
و صدایش در میان شلوغیهای خیابان و بوق اتومبیلها گم میشود.
«چه میگفتم؟ آهان. دوست داشتم برایت بنویسم؛ امّا حیف: شهری که من در آن خانه دارم به شهری که در من خانه دارد، شبیه نیست. از پنجرههایش نه شاخه درخت گیلاس که بوی دود، صدای ماشین، پچ پچ آدمها و آوازهای نخراشیدهشان میآید و هر چه رشته بودم را پنبه میکند. سرتاسر کوچهاش یک دانه درخت هم پیدا نمیشود، چه برسد به درختِ مجنون. تنها تاک نحیفی در باغچه است که آن هم پشت خرت و پرتهای حیاط، اصلا پیدا نیست.
توی این بسته پستی هم کتاب است. نه کسالتهایِ تو و نه حرفهای جامانده من. حتی توی کتابها هم نه از ایزد باران خبری هست نه از سرسبزیهای روزافزون. قصههاییست از شهرهای ویران و مردمان شاخدار. مثل شهر ما. مثل خودِ ما. انگار که ما را کِش رفته و لا به لای کاغذها و صحافی کتابها گیر انداخته باشند.
امّا من همچنان بین همین دودهایی که از پنجره به داخل میآید چیزهایی مینویسم و به دست باد میسپارم تا شاید برسد به دستت. برایت مینویسم: نه برای اینکه کسالتت بر طرف شود، نه برای اینکه از گل و سبزه بگویم، فقط برای اینکه از غصّه نترکم.
مینویسم:
نه آنطور که تو دوست داری
نه آنطور که من»
آخرین دیدگاهها