دست‌هایت

امروز می‌خواستم تمام کارهای عقب مانده‌ام را انجام دهم امّا فکر تو لحظه‌ای دست از سرم برنمی‌دارد. دیشب درموردت نوشتم و صبح با خاطرت از خواب بیدار شدم. صورتم را آب زدم و به تصویر خودم توی آینه دستشویی گفتم «چرا دارم بهت فکر می‌کنم؟». آن حس عجیبی که مدام در کودکی‌ تجربه می‌کردم، دوباره سراغم آمده بود. حس اینکه کسی مرا می‌پاید. انگار تمام مرده‌ها در جایی مانند سالن سینما نشسته‌ باشند و زندگی‌ام را تماشا کنند. این حس برایم کمرنگ شده‌است امّا هنوز گهگداری به سراغم می‌آید. مثل امروز؛
قرار نبود به تو فکر کنم ولی حتی کلاغ‌های توی پیاده رو و گربه روی پشت بام هم مرا یاد تو می‌اندازد. قیافه‌ات دورترین چیزی است که به یاد دارم. امّا هنوز دست‌هایت در خاطرم هست. دست‌هایت؛
تنها تکّه‌ای از وجود تو که در روزهای آخر زندگی‌ات همان گونه مانده بود. نه مثل صورتت لاغر شده بود، نه مثل پاهایت باد کرده بود. دست‌هایت مثل آن شب بود در کوچه‌‌های پشت خانه.
تقریباً بعد از همان شب بود که گذر زمان برایم کُند شد: هر سال قدرِ یک قرن طول می‌کشید و هر روز به اندازه عمر بشریت قصّه داشت.

 

 

-اولین تمرین کلاس نویسندگی-

پاسخی بگذارید