طفولیت دائمی

«کاش می‌توانستم به تو بگویم اینجا همه چیز، همان طوری‌ست که می‌خواستی. تو هیچوقت رویای بزرگ شدن توی کله‌ات نبود، همیشه می‌خواستی بچه بمانی و توی خیالات خودت زندگی کنی. برای همین الان هم که خیلی از آن زمان گذشته، هنوز عادت‌های بچگی‌ات از سرت نیفتاده. خودت را در گندمزاری می‌بینی که در آن خوشه‌های امید پرورش می‌دهند، باد صبح به صبح در میان بوته‌ها می‌دود و هنگام گذر، بوته ها با حسادت به صورتت برخورد می‌کنند.
زمانی که از خیالات احمقانه‌ات پرت می‌شوی بیرون، از ترسِ تاریکی به خود می‌لرزی. مدام از من می‌پرسی، کی قرار است بزرگ شوی؟
می‌ترسم بگویم هیچوقت. تو هیچوقت آینده خودت را نخواستی ببینی؛ اینکه چه می‌پوشی، چه می‌کنی، چگونه حرف می‌زنی. تو در گذشته‌ها، در سال‌های قبل خودت، جا مانده‌ای. می‌دانستی قرار نیست آینده خوبی در انتظارت باشد. کما اینکه آن موقع‌ها هم چنگی به دل نمی‌زد.
به خودم قول داده‌ام، دفعه دیگر که از من پرسیدی کی بزرگ می‌شوی، رک و پوست کنده واقعیت را به تو بگویم. واقعیتی که خودت می‌دانی، تنها لازم است کسی به تو یادآوری‌اش کند.
بچه بودن، خیلی هم بد نیست. زیاد فکر کردن. از پایین به آدم‌ها نگاه کردن.
قرار نیست همه چیز روی روال باشد. تو هم نباش. گور بابای حرف مردم. از تپه‌ها صعود کن. به بلندی‌ها که رسیدی، از آنجا درخشش نقره‌ای که به سوی دریاها امتداد می‌یابد، پیداست. آنجا خودت را می‌بینی به همراه هزاران چراغ که از آسمان شب دزدیده‌ای.»

 

-پنجمین تمرین کلاس نویسندگی-

پاسخی بگذارید