خواب بی‌انتها

قرار بود بجنگم – با لشکری از گاوهای وحشی مُرده که به جای سرهایشان، کله آدمیزاد کاشته بودند و تار و پود بدن‌هایشان از هم گسیخته بود – ولی بلد نبودم. پناهگاهم، آشپزخانه زادگاه مادرم بود و من در نقش مردی قوی هیکل و خودم هنگامی که می‌ترسیدم. گاوهای انسان نما، علاوه بر خانه مادربزرگم، تمام خانه‌های آن اطراف را ویران کرده و تا مکان تقاطع آسمان و زمین، چیزی جز بیابان خشک و بی آب و علف باقی نگذاشته بودند. من همچون آخرین بازمانده بشریت، خودم را می‌دیدم که پشت دیوار نصف و نیمه آشپزخانه نفس نفس می‌زنم و لحظه‌ای دیگر وسط میدان می‌دوم و گاوها را به این طرف و آن طرف هل می‌دهم.
وقتش رسیده بود، من چاره‌ای جز مردن نداشتم. در آن زمان به مادرم فکر می‌کردم و اینکه چقدر دوستش دارم.‌ ناگهان، او از میان دو تاریکی به من پیوست، با کیسه کتاب‌هایش، با چهره خسته‌ای که همیشه همراه او بود. ما با هم می‌مردیم.
آشپزخانه که در هم کوبید از خواب پریدم.

 

-هفتمین تمرین کلاس نویسندگی-

پاسخی بگذارید