هنوز موزائیکهای پیادهرو را میشمارم، نه برای اینکه بگویم کودک درونم بیسار است و شخصیتم فلان. میشمارم تا بدانم در همین لحظههای بیاهمیت باز هم قدم کم میآورم برای رسیدن. میخواهم توی گوش خودم بزنم تا مبادا خواب بمانم و در این سرمای استخوان سوز بمیرم. اما همیشه خواب میمانم. همیشه دلخوش آن پرندهای میشوم که بی هوا از شاخههای درخت مجاور به سمت من پر میکشد و در سیاهیهای بالای سرم محو میشود. همین است که تحمل حرفها و نگاهها برایم دشوار است و گاهی از فرط سرد و گرم شدن ممکن است ترک بردارم. روزی دنیا برایم خانه است و من صاحبخانهاش، روز دیگر زندان است و من زندانیاش.
فعلا به من وعده آزادی دادهاند. صبح خبر میرسد که همهاش کشک بوده و حالا حالاها باید آب خنک بخورم: بیایم – بمانم – بخندم و این چرخه آنقدر تکرار شود تا بمیرم. دیگران هم بمیرند. بعد عدهای دیگر متولد شوند و چرخه را از سر بگیرند.
آخرین دیدگاهها