شب که راز بودنت را پوشید

تو مال اینجا نیستی؛ مالِ این موقع شب، این کوچه. تو مالِ بودن در مغز من نیستی. ولی من، از بین تمام سکنه بی‌‌صورتِ مغزم، چشم‌های تو را به یاد می‌آورم که زیر نور مهتاب برق می‌زند. تو را به یاد می‌آورم در حالیکه مثل همیشه روی پله‌هایِ جلو درِ اتاق نشسته‌ای و اجازه میدهی گربه رنجور کنار حیاط خودش را برایت لوس کند. هر از گاهی بلند می‌شوی و موزائیک‌ها را گز می‌کنی و از لای در، محله را می‌پایی. فرقی ندارد شنبه باشد یا سه شنبه، باران بیاید یا برف، تو همیشه آنجایی و آسمان برای تو صافِ صاف است. سایه شاخه‌های درخت‌ها، روی آسفالت‌ کوچه کشیده شده‌اند و باد لا به لای بیشه‌های اطراف خانه حرکت می‌کند.

می‌گویم: کار و زندگی نداری؟ سردت نمی‌شود؟ اصلا من نمی‌دانم با دو ساعت خواب، چطور روزها دوام می‌آوری!
اما گوشَت به این حرف‌ها بدهکار نیست. می‌گویی روح مادرت همه جا جریان دارد. می‌گویی شاید همین گربه کز کرده کنارت، مادرت باشد و ژاکت بافتنی یادگاری‌اش را را روی شانه‌هایت صاف می‌کنی. تو مالِ اینجا نیستی، اما اینکه می‌دانم در کوچه‌های طولانی، در تاریکی‌های بی‌پایان، یک نفر بیدار است و همه چیز را می‌بیند و می‌شنود، مایه دلخوشی من است. وقتی همه چیز ساعت به ساعت عوض می‌شود و رنگ می‌بازد، وقتی کابوس ابدی من این است که در میان آدم‌های بی‌صورت سردرگم بمانم؛ بودنت، مایه دلخوشی من است.

پاسخی بگذارید