دویدن هراسان خروسی بی‌سر

چاقویی که بر بیخ گلویم نهاده‌اند، کُند است. خیلی خیلی کند. دختری از پشت پنجره برایم اشک می‌ریزد. یازده ساله است یا کمی بیشتر. اطرافیان چندین بار به او گوشزد کرده‌ بودند وابسته من نشود که مهمان یکی دو روز خانه‌ام. اما او همچون شازده کوچولویی که روباهش را پیدا کرده باشد، اسمم را گذاشته بود «برف»؛ به امید اینکه در زمستان سال جاری، برفی بیاید تا کمر و مدرسه‌ها تعطیل شود. بعد هم برای اهلی کردنم، شب‌ها از اتاق بیرون می‌آمد و بدون اینکه چراغی روشن کند، روی تکّه کلوخی، می‌نشست به شعر خواندن. شعر دختری به نام هاجر که در شب عروسی‌اش، روی پشت بام خانه‌شان، جرجر باران می‌بارید.

 

چاقو کند است، خیلی خیلی کند. من در خواب‌های دختر هستم. در کابوس‌هایش. شب‌هایی که درد از جانش به در می‌شود، گمان می‌برد یازده ساله است و پشت پنجره، دارد برای دویدن هراسان خروسی بی‌‌سر اشک می‌ریزد. آدم‌های توی حیاط، مثل عروسک‌های خیمه‌شب بازی آویزان به مشتی نخ، من را دوره کرده‌ و ایستاده‌‌اند به تماشا. بی‌روح، بی‌جان. بعد از اینکه از پا در می‌آیم، لاشه‌ام را از پا می‌گیرند، همگی از در بیرون می‌روند و تنها، سرِ دمر افتاده‌ من می‌ماند روی تلی از خاک و خُل‌ و صورتِ دخترِ گریان، پشتِ پنجره.

 

دختر، قبل از بی‌جان شدنم، از شاعرِ شعرِ هاجرِ عروس شده، شعر دیگری خوانده بود اینچنین:
«کوه با نخستین سنگ‌ها آغاز می‌شود و انسان با نخستین درد…». وقتی بی‌تابی و دل‌مردگی‌های روزافزون آدم‌ها را می‌بینم، سخت به مفهوم «نخستین درد» پی می‌برم. دردی جانکاه که هیچگاه از حدتش کاسته نمی‌شود. انسان همواره در میان این دردهای اجتناب ناپذیر شکل می‌گیرد. اما برای هر آغاز، پایانی‌ هم هست. مانند چاقوی نشسته بر گلویی.

 

دوست دارم شبی به خواب دختر بروم و بگویم آنقدر پشت پنجره اشک نریزد و سر تسلیم فرود بیاورد برای بدی برخی از رخدادها. آن وقت به هیچ چیز نیازی نخواهد داشت جز آرامشی کوتاه برای خواندن چند سطر کتاب و نوشیدن یک قلپ قهوه داغ.

پاسخی بگذارید