«سوختی!»

مزه‌‌یِ گسِ خون پیچید توی دهانم. کله‌ام آنقدر محکم خورده بود توی درخت که اِل را از بِل تشخیص نمی‌دادم. هاج و واج نشسته بودم پای درخت و سعی می‌کردم از قضیه سر در بیاورم.

یادم آمد فارسی داشتیم. برای حرف سین؛ سماور، ساعت و سیب کشیدم. خانم کیخسروی صدایم زد. رفتم پای میزش‌. پایین دفترم را امضا کرد و یک صدآفرین هم تنگش چسباند. هنوز ننشسته بودم که زنگ تفریح به صدا در آمد. دفتر و دستکم را پرت کردم روی میز و به طرف در دویدم. خودم را چپاندم لای چند ده دانش آموز که مثل پرنده‌های از قفس رها شده، می‌خواستند همه با هم از در کوچک سرسرا، وارد حیاط شوند. رفتم وسط حیاط به حلقه‌ی بچه‌ها پیوستم.

ده بیست سی چهل کردیم، من جزء برّه‌ها شدم. «خونه برّه‌ها» جایی بود بین آبخوری و انباری مدرسه، روی یک لکه بزرگ سیاه که قبل‌ترها شایعه شده بود سایه جن است. می‌ایستادیم آنجا تا از گرگ‌ها مصون بمانیم. البته اگر موفق می‌شدیم خودمان را به آنجا برسانیم. گرگ قصّه چشم می‌گذاشت و بعد می‌آمد عقب برّه‌ها: پشت دیوار‌ها و درخت‌ها، لای خرت و پرت‌های گوشه حیاط، توی سطل‌های آشغال. اگر پیدایمان می‌کرد باید آنقدر می‌دویدیم تا خودمان را به خونه برسانیم و اگر دستش به ما می‌خورد، تبدیل به گرگ می‌شدیم.

یادم آمد زَری پشت دیوار دستشویی پیدایم کرد. خانم کیخسروی همیشه زَری را می‌نشاند روی صندلی جدا و رو به روی نیمکت‌های کلاس. آنقدر لاغر بود که فرم مدرسه به تنش زار می‌زد؛ اما، درازایش به دوبرابر من می‌رسید. قبل از اینکه مقنعه‌ام را توی چنگش بگیرد، از زیر دست و پای درازش جستم بیرونِ دستشویی و تا توان داشتم دویدم. هوای ساعت یازده صبح آنقدر سریع وارد دهان نیمه بازم میشد که سر تا سر مجرای تنفسی‌ام خشک شده بود و غیر از آن درد عجیبی توی کتف‌هایم احساس می‌کردم. اما به هر ضرب و زوری که بود وارد خونه شدم و دولا افتادم تا نفسم جا بیاید.

از زَری جلو زده بودم، از زَری که حریف نداشت توی مدرسه و همه از او حساب می‌بردند. طوری چشم‌های درشتش را توی چشم بقیه می‌تاباند که طرف دعوا خودش را خیس می‌کرد. خواستم سر بلند کنم و این پیروزی شکوهمند را با بقیه جشن بگیرم که کسی از پشت سر هولم داد به طرف درخت کنار خونه.

برگشتم. زری با سینه سپر کرده و قدم‌های بلند وسط لکه بزرگ ایستاد. نیمچه نگاهی به من انداخت و لبش را به نشانه پوزخند کج کرد و گفت:«سوختی!”»

 

حالا هر وقت کسی هولم می‌دهد گوشه رینگ روزگار، خودم را می‌بینم که با دهانی پر از خون، چارچنگولی گوشه‌ای افتاده‌ام و گرگی بالای سرم ایستاده، پوزخند می‌زند و زیر لب می‌گوید:«سوختی!»

پاسخی بگذارید