این شفا برسد به دست مجروح‌ترین رویاها

«من آدمی که تو می‌شناسی نیستم.» سعی می‌کند جلوی خنده‌اش را بگیرد. جدّی ادامه می‌دهم:«واقعا نیستم، نمی‌تونم پشت کله هم انقدر بدوم [شانه بالا می‌اندازم] آدمیزاد دیگه، یه جاهایی کم میاره.»

«شیشه عینکت رو بخار گرفته، نمی‌خوای تمیزش کنی؟»

«ترجیح میدم دنیا رو همینطوری بخار گرفته ببینم.»

دست دراز می‌کند تا عینک را از چشم‌هایم بردارد، پیش‌دستی می‌کنم و عینک را در می‌آورم و به دستش می‌دهم.

 

آب داخل ناودان، یک راست کنار راه پله‌ها – جایی که نشسته‌ایم – فرود می‌آید. باران و سرما، خیابان‌ها را خالی کرده‌است اما هنوز گاه گداری صدای اگزوز موتور‌ها و لاستیک ماشین‌ها شنیده می‌شود. مرد گاریچی، گاری کارتن‌ها و پلاستیک‌هایش را به خویش می‌کشد و وارد گاراژ می‌شود. کارتن‌ها آنقدر باران خورده‌اند که از سر و ریخت افتاده‌اند. گاری را زیر سقفی می‌برد. سر شانه‌های کاپشن مشکی‌اش ریش ریش شده‌ و پاچه‌های شلوارش گِلی است.

 

نگاهم را به مرد گاریچی دوخته‌ام که کلاه کاموایی‌اش را از سرش بر می‌دارد و می‌تکاند؛ می‌گویم:«توی میدون جنگ داریم روزهامون رو به شب می‌رسونیم». عینک را به دستم می‌دهد. نگاهش می‌کنم:«دیگه نمی‌خوام سرباز باشم، خسته شدم از بس برای بقا جنگیدم». کمی مکث می‌کنم:«من هیچ وقت زندگی رو طلب نکردم». سرم را بالا می‌گیرم تا اشک گوشه چشمم پایین نیفتد.

 

مردی از کفّاشی رو به رو بیرون می‌آید و دست‌هایش را در جیب‌هایش فرو می‌کند و دور و برش را از نظر می‌گذراند. چشمش به مرد گاریچی می‌افتد.

«حاجی، بفرما تو. چایی حاضره.» دست‌هایش را از داخل جیبش در آورده و به داخل اشاره می‌کند.

«نه دیگه مزاحم نمیشم.»

کفّاش دست‌هایش را بهم می‌مالد و با خنده می‌گوید: «نترس، نمک گیر نمیشی.»

مرد گاریچی نگاهی به کارتن‌های خیس می‌اندازد. کلاه را در دستش مچاله می‌کند و به طرف در کفّاشی حرکت می‌کند. مرد کفاش در را برایش باز می‌کند و منتظر می‌ماند تا وارد شود. بعد خودش وارد مغازه می‌شود و در را می‌بندد.

پاسخی بگذارید