آخرین مطالب

«سوختی!»

مزه‌‌یِ گسِ خون پیچید توی دهانم. کله‌ام آنقدر محکم خورده بود توی درخت که اِل را از بِل تشخیص نمی‌دادم. هاج و واج نشسته بودم

ادامه مطلب »

آن گلدان

آلزایمر تنها مختص به پیری نیست. در بحبوحه جوانی گاهی پیش می‌آید که آدم میان رفت و آمدهای روزمره، میان بی‌تفاوتی دیگران، یادش می‌رود چه

ادامه مطلب »

آن روز کذایی

  باید آن روز فحش‌‌ات می‌دادم. صاف توی چشم‌هایت زل می‌زدم و می‌گفتم که ازت متنفرم. اگر می‌دانستم تا امروز، قرار است خاطراتت مدام در

ادامه مطلب »

خواب بی‌انتها

قرار بود بجنگم – با لشکری از گاوهای وحشی مُرده که به جای سرهایشان، کله آدمیزاد کاشته بودند و تار و پود بدن‌هایشان از هم

ادامه مطلب »

طفولیت دائمی

«کاش می‌توانستم به تو بگویم اینجا همه چیز، همان طوری‌ست که می‌خواستی. تو هیچوقت رویای بزرگ شدن توی کله‌ات نبود، همیشه می‌خواستی بچه بمانی و

ادامه مطلب »

دختر آمریکایی در ایتالیا

شیشه‌ سکوریت پست بانک، نور آفتاب ظهر تابستان را حلاجی می‌کرد، روشنایی‌اش را می‌ستاند و گرمایش را به داخل روانه می‌کرد. کارمندها، پشت دو میز

ادامه مطلب »

ارتباط با من